شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

سپندارمذ مبارک ...

٢٩ بهمن جشن اسفندگان روز مهر ایرانیان به ایرانیان روز مهر ایرانیان به سرزمین ایران روز مهر و مهرورزی به آفریننده و آفرینش روز مهر و سپاس به زن و زمین بر ایرانیان و ایران دوستان مبارک باد ...
29 بهمن 1392

یادداشت 263 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم *** دیروز عصر بابا که اومد برام دوتا شال خوشگل و خوشرنگ گرفته بود .... کلی حالم عوض شد ... نه بخاطر شال ... بخاطر این کار بابا که معمولا انجام نمیده !!!! دستش درد نکنه 674 . یکشنبه : بابا رفته اداره .... طبق معمول صبحانمون رو خوردیم ... نمیدونم چی توی ذهنت میگذره که یهو گیر میدی به لبتاب !!!! البته امروز تقصیر خودم بود ... داشتم یه شعری رو میخوندم که فقط تو لبتاب هست شما هم گیر دادی دیگه .... رفتیم لبتاب روآوردیم و ولو شدیم وسط اتاق ... منم تونستم چندتا کارای بانکیم رو انجام بدم . .. بعد از یکساعت حالا این شما بودی که میخواستی منو از پای لبتاب بلند کنی !!!!! خودت درش رو بستی و با اشاره بهم گفتی بذارم سرجاش .....
27 بهمن 1392

یادداشت 262 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم ** 667 . یکشنبه : هوا فوق العاده سرد بود و اینو میشد از لپای یخزده بابا که رفته بود نون بگیره فهمید. .... صبحانت رو بیمیل خوردی .... بابا گفت بریم بیرون که من ناهار نداشتن رو بهانه کردم و گفتم نه چون حس سرما رو نداشتم .... تو هم تا اسم بیرون رو شنیدی بدو رفتی و کلاهت رو آوردی و حالا قانع کردن تو دیگه امکان نداشت !!!!! ...لباسات رو پوشوندم تا با بابا برید یه دوری بزنید و من ناهار بپزم ... شماها رفتید و من رفتم برنج پیمانه کنم که دیدم تمام کابینت زیر سینک رو آب برداشته ... ظرفشویی خیلی وقت بود نم میداد و ما هی امروز و فرداش میکردیم ... خلاصه که وسایل کابینت رو خالی کردم و تمییزش کردم ،.. شما که برگشتید من هنوز ناهار هم د...
19 بهمن 1392

یادداشت 261 مامانی برای بهداد

   *** شکوفه ی زندگی من *** ٦٥٩ . شنبه : بابا صبح رفت نون بگیره ولی با کاهو و کلم و بادنجان برگشت ... صبحانت رو کم و بیش خوردی ... بابا گفت بریم بیرون ؟ که من گفتم : کاهو و بادنجان خودشون نمیتونن خودشونو جابجا کنن !!!!!! نمیدونم این جمله رو از کجام دراوردم !!!!! کلی به این حرفم خندیدیم ... بعدش شما با بابا رفتی بیرون و منم موندم کاهو شستم و بادنجان سرخ کردم و ناهار پختم ... البته هنوز کارام نصف نشده بود که برگشتید !! ... انگار بیرون بدون من بهتون خوش نمیگذره که زود برمیگردید ... کارام که تموم شد بردمت حمام ... ذوق میکردی که میخوای بری حمام و هی میگفتی حَــــموم ... ناهار پهن کردم ...
12 بهمن 1392

یادداشت 260 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 652 . شنبه : دیشب بد خوابیدی فک کنم گرمت بود ... ضبحانت رو هم خوب نخوردی...ظرفای صبحانت رو شستم و رفتیم خونه خاله برا خوشگلاسیون ... اولین بار بود پیاده دستت رو میگرفتم ... راه پنج دقیقه ای  بیست دقیقه طول کشید خاله اینا ناهار نخورده بودن ... سفره انداختن که ناهار بخورن و ما هم نشستیم سر سفره و شما با اشتها غذا خوردی ... اونم چی ؟ شویدپلو که اگه من تو خونه درست کنم بیشتر از دوتا قاشق نمیخوری !!!!! بعدش تو سرگرم بازی شدی و من و دخترخاله هم رفتیم سراغ کارمون ...تا کارمون تموم بشه و بیاییم خونه ساعت پنج بود ...  تو خوابیدی و من به خونه رسیدم و وسایل شام رو حاضر کردم و تازه دراز کشیده بودم کنارت که بابا رسید ...
4 بهمن 1392
1